از کرمان تا شهربابک با اتوبوس حدود سه ساعت راه بود که برای من سه دقیقه گذشت. در ترمینال دختر جوانی توجهام را جلب کرد که بارش دو جعبه بود، یکی کوچک و دیگری نسبتا بزرگ و شاید برای جثه کوچک دختر بیش از حد بزرگ! چهرهاش خسته ولی بانشاط بود. در سالن انتظار کنار من نشست و خیلی زود فهمیدم همسفریم. تجربه داشتن همسفری خوب انسان را از سختی راه دور میکند و تو گویی به چشم برهم زدنی به مقصد میرسی. همسفر من از کرمان به شهر بابک این دختر جوان بود. شهر بابکی بود. از شانس خوب من در اتوبوس کنار من نشست چون هر دو تنها بودیم و خیلی زود مشغول گپ زدن شدیم. او به شوق بیشتر دانستن، پنج سال پیش در دانشگاه کرمان در رشته بایولوژی قبول شده بود. از همان سال اول دانشگاه احساس کمبودی کرده بود. انگار چیز دیگری هم در کنار تحصیل میخواست تا او را کامل کند. به ساز زدن پناه میآورد تا تنهایی خود در خوابگاه و غم دوری از خانواده را اینجور جبران کند.
سهتار را خوب مینوازد و دو سالی میشود که کلارینت را شروع کرده. حالا بعد از پنج سال فارغ از تحصیل شده ولی سازش را رها نکرده. دو روز در هفته ساعت پنج صبح از خانه پدری در شهربابک بیرون میزند تا به اتوبوس ساعت پنج و نیم برسد. به کرمان میآید و از استادان بهنام کرمانیش مشق سهتار و کلارینت میگیرد. کلاس سهتار هشت صبح شروع میشود و کلاس کلارینت دو بعدازظهر. ساعت چهار بعدازظهر خودش را به آخرین اتوبوس کرمان به مقصد شهربابک میرساند. افسانه از شهر و دیارش میگوید. شهری با کمترین امکانات. خدا را شکر میکند که خانواده آرام و فرهنگی دارد. پدر و مادر هر دو دبیر بازنشستهاند و روزگار را با حقوق بازنشستگی با دختر و پسرشان میگذرانند. افسانه تشنه دانستن است و عاشق ادبیات و موسیقی. در آن مدت کوتاهی که با هم همسفر بودیم هر سایت اینترنتی که میشناختم را معرفی کردم و وقتی از آخرین کتابهایی که خوانده بودم نام بردم با علاقه تمام یادداشت کرد. خیلی زود به شهر او رسیدیم. وقتی گفتم قصد دارم به میمند بروم با راهنمایی افسانه سوار تاکسی شدم که مرا مستقیم به مقصدم میبرد. در طول مسیر سی کیلومتری از شهربابک به میمند با چشمانی بسته به افسانه فکر میکردم. در دل برایش آرزو کردم همه آنچه را نمیداند روزی بداند. افسانه برایم مانند خواب و رویایی شیرین بود که سختی راه شهربابک تا میمند را سهل کرد. یک ساعت و نیم در جادهای نهچندان هموار در ماشین وطنی خیلی زود گذشت. وقتی چشم باز کردم من بودم و مثل همیشه کوله پشتیم وسط درهای زیبا که دورتادورش را خانههایی در دل سنگ پوشانده بود.
اینجا دستکند است؛ میمند
دم دمای غروب بود. وقتی از ماشین پیاده شدم هیچکس به استقبالم نیامد. روی تخته سنگی نهچندان بزرگ آرم میراث فرهنگی و نام روستای تاریخی میمند به چشم میخورد. کرایه را پرداخت کردم. کوله به پشت به سمت جلو حرکت کردم. ماشین ونی توریستی از دور خودنمایی میکرد. دلم قرص شد که انسانی این اطراف هست و به راهم ادامه دادم. روی قطعه چوبی کوچک این عبارت جلب توجهم کرد: پذیرش مهمانسرا. پیرمردی از یکی از این خانههای در دل سنگ بیرون آمد و به من رسید. سلام دخترم من ابوالفضل هستم از کجا آمدی؟ برایش شرح دادم که از شهربابک آمدم و کلا از تهران. به دوروبر من نگاهی کرد و پرسید: تنها آمدی؟ گفتم: بله. اشکالی دارد؟ کمی خیره به من شد و گفت: نه نه چه اشکالی دارد قدمت روی چشم. بیا، بیا با زهرا و علیرضا آشنایت کنم. آنها هم امروز رسیدن با دو توریست استرالیایی. زن و شوهرند و جهانگرد. از اینجا به شیراز میروند. تند راه میرفت و من دنبالش تقریبا دیگر میدویدم. برگشت باز مات شد به من و پرسید: شب که میمانی؟ وقتی جواب مثبت مرا شنید دیگر به توریستای استرالیایی رسیده بودیم. زهرا تورلیدر بود و علیرضا راننده ون. خیلی زود صمیمی شدیم و من هم اتاق زهرا شدم. مشهدی ابوالفضل میزبان توریستهای دستکند بود و اتاق کرایه میداد و تقریبا همه کارهای روستا را یک تنه انجام میداد. وقتی وارد اتاق شدم که تنی بیاسایم و کوله را خالی کنم غرق در شگفتی شدم. به خودم تلنگری زدم. ثانیهها اینجا باارزشند نباید از دست بدهم. به سرعت دوربین عکاسی را برداشتم و از اتاق بیرون زدم. دایره واژگانم قاصرند از تعریف زیبایی این مکان. این روستای محروم از امکانات و این زیبایی شگفتانگیز. خانههای با دست کنده شده حالا سکنه کمی دارد شاید به تعداد انگشتان دو دست. مشهدی ابوالفضل صدایمان میکند برای صرف چای. به خانهاش میرویم. چای ذغالی با آبنباتهای شیرین خریداری شده از شهر آنقدر به دلم چسبید که تو گویی در بهشتی. بوی سبزیهای معطر زن مشهدی هر توریستی را از خود بیخود میکند. بعد از صرف چای، مشهدی ما را به دیدن خانهای که روزی مدرسه بوده برد. میمند به صادرات طبیب معروف است. حمامی که با آتش و نور خورشید گرم میشود و موزهای که وسایل شکار و خورد و خوراک و نخریسی که نشان از وجود دامپروری در این مکان در گذشتهها بوده است. حال اثری از دام نیست. موزه زندگی روزمره مردم این دیار کهن را نشان میدهد و چاه عمیقی که روزگاری آب روستا را تامین میکرد و حالا دیگر اثری از طراوت در آن نیست. زمان صرف شام که میشود در خانه عمه بتول، کلجوش خاص میمند در کاسههای زیبا و نان محلی دستپخت عمه روح و جسمم را گرم میکند. واژگان قاصرند از محبت و مهماننوازی این انسانها. با اولین لقمه تو گویی لقمه مهر و محبت است که میبلعی. اینجا در دستکند زود شب میشود. سیاهی شب آنچنان است که از خانه عمه بتول تا خانه ما که راه کوتاهی بود مشهدی چراغ قوه به دست جلو ما حرکت میکند جز سیاهی و ظلمات هیچ چیز نیست. هر کس را در خانهاش جای میدهد و خودش با خیال راحت به همسرش که حالا فانوس به دست منتظر اوست میپیوندد.
شب عجیبیست. حس غریبیست در این خانه خوابیدن. اینجا خانه چه کسی بود؟ شاید زینب بیگم ابراهیمی که کمی بالاتر در گورستان روستا فاتحهای برایش خوانده بودم. خانهها برق دارند لامپ کوچکی که از دیوار آویزان است. زهرا روی تخت میخوابد. من زمین را انتخاب میکنم. تشک را میاندازم ملحفههای تمیز و بالشت. همه چیز مهیاست. چراغ را خاموش نمیکنم. چشمم که به سقف میافتد در اندیشه فرو میروم. صدای زنی را میشنوم که با دردی جانکاه، کودکی به دنیا میآورد. صدای زوزه گرگ از دوردست میآید. اینجا دور این اجاق که کف اتاق است، بچهها گردتاگرد نشستهاند منتظر کلهجوش. گوشه دیگر کودکی زیر نور فانوس مشق مینویسد. شاید او یکی از طبیبان آینده باشد. کل اتاق که محلیها به آن خانه میگویند بیشتر از دوازده متر نیست و من در این فکرم که چند نفر در هر خانه زندگی میکردند؟ اولین شب در تمام زندگیم بود که با چشمان باز خوابیدم. روز بعد صبحانه را ساعت هفت صبح در خانه بانویی سالخورده صرف کردیم و دو ساعتی وقت داشتم برای جستوجو و عکاسی. منظرهای که میدیدم شگفتانگیز بود. تصور اینکه در این سوراخهای در دل کوه، انسانها زندگی میکردند از قوه تخیلم خارج بود. نسیم خوشی میوزید و من سرخوش از اینهمه زیبایی. حالا دیگر ساعت ده صبح بود و وقت خداحافظی از دستکند و مردمان مهربان و مهماننوازش. وقتی به مشهدی ابوالفضل میرسم بیاختیار در آغوشش میکشم و قطره اشکی از چشمانم سرازیر میشود. او هم پیشانی مرا میبوسد و میگوید: دفعه بعد تنها نیا. زن و شوهر استرالیایی اجازه میدهند با ون آنها به شهربابک برگردم. مقصدمان یکی بود. آنها از شهربابک به شیراز میرفتند من به یزد. اولین باری بود که وقتی جایی را ترک میکردم، نمی توانستم چشم از پشت سرم بردارم. در میمند به شکوه و عظمت خدا رسیدم. در این زمان کوتاه با انسانهایی زندگی کردم که در اوج محرومیت میخندیدند و به دور از تجملات فقط به این فکر میکردند که آیا ما از غذا و جایمان راضی هستیم؟ روستای ۳۰۰۰ساله میمند یا دستکند را با تجربهای فراموش نشدنی ترک میکنم با این امید که بتوانم مثل این انسانها باشم.